باید بدونی که کی پرده ی نمایش افتاده...

ساخت وبلاگ
لرد همه چیز را خراب کرد. درست همان وقتی که همه چیز خوب بود، همان وقتی که حال همه خوب بود و شب ها باهم دور یک میز شام می خوردیم، وقتی دو ماه از آخرین مصرف بابی گذشته بود، بی خبر رفت. این کار همیشه اش بود. ماهی یکبار یا دو ماهی یکبار. می رفت و چند روزی پیدایش نبود. بعد برمی گشت. بی هیچ حرفی یک روزی در خانه ام را باز می کردم و می دیدم توی آشپزخانه است. یا زنگ می زد و می گفت که شب برای شام می آید اینجا. هیچ حرفی از نبودنش نبود. هیچ کس صدایش را در نمی آورد. اما همیشه یک دلیلی برای رفتنش بود. یا داستانی خراب از کار درامده بود. یا دعوایمان می شد. یا بابی مصرف کرده بود. یا هوا حالش را عوض می کرد. اما اینبار نه. اینبار هیچ دلیلی برای رفتن نداشت. همه چیز خوب بود. ما تازه داشتیم آرام می شدیم. روی زخم کم کم قهوه ای شده بود. شاید یک هفته ی دیگر، می توانستم باور کنم که این چیزی که تجربه اش می کنم حس خوب آرامش است. اما لرد بی خبر رفت. بی خبر و بی دلیل. این شد که همه چیز خراب شد. بعد از چهار روز برگشت. ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. من توی هال دراز کشیده بودم. هیچ کاری نمی کردم و فقط منتظر بودم تا ساعت سه بشود تا قطره ی چشمم را بریزم داخل چشمم. صدای کشیده شدن کلیدی بر روی قفل در آمد. کلید توی قفل نمی رخید. نباید هم می چرخید. چند بار تلاش کرد اما کلید توی قفل نچرخید. در زد. زنگ زد.

- بله؟

- خوب شد هستی. سلام

- سلام

- ...

- ...

- درو باز نمی کنی؟ نمی دونم کلیدم چرا...

- قفل رو عوض کردم. می تونی اونو بندازی دور

- خب باشه.

- ...

- ...

- درو باز نمی کنی؟

- نه

- من که همیشه می رفتم

- همیشه حق داشتی. چون همیشه همه چی گند بود. اما الان حق نداشتی. الان هیچ دلیلی نداشت که تو بخوای خودت رو بندازی زمین تا بقیه جورت رو بکشن. الان حال همه خوب بود. چرا رفتی؟هان؟ برای چی ول می کنی می ری؟ به نظرت این کار خیلی جالبه؟ چطوره که یبار من ول کنم و برم؟ هان؟

- من رفتم چون من همیشه می رم.

- تو رفتی چون به رفتن عادت کردی! چطوره یکم ساختار شکنی کنیم؟

- تو نمی تونی منو بندازی بیرون. همه جای خونه ات بوی ادکلن و سیگار منو می ده. هر غذایی بخوری، هر کاری بکنی، یجای ذهنت من هم هستم که با هم اونکارو کردیم! من همه جای اون خونه هستم. با خاکستر سیگارم همه جا پخش شدم! حتی توی ایون ته سیگارای من هست!

- همین برای من بسه

- چی؟

- همین قدر از تو! یه ته سیگار. ضرری هم برای کسی نداره!

- لعنت بر شیطون!

- نمی تونم در رو باز کنم لرد! اجازه ندارم این ظلم رو به خودم بکنم. برو.

منم به تو عادت کردم مفرد. این حق منه که بذارم برم. تو خودت من رو اینطوری ساختی...

راست می گفت. خودم اینطور ساخته بودمش. خودم بودم که دلم می خواست لرد آنقدر بد باشد که من بتوانم تا می توانم عصیانگری کنم. در مقابل آدم های مطیع و آرام عصیانگری یک جور بی انصافیست. اما من خودم هم فقط تا اینجای قصه را خوانده بودم. این کارها، این ترک اعتیاد ناگهانی، برای خودم هم تازگی داشت.

- نمی تونم لرد. 

- من باید بدی کنم. ببین! داستان یه نقش مثبت داره یکی هم نقش منفی. نمی شه که همه مثبت باشن. منم نقش منفی ام. من با سخاوت این نقشو می پذیرم.

دستم می لرزید. که در را باز کنم. چیزی در وجودم تلاش می کرد تا قفل را بچرخاند. انگشت هام با حرکت های ریزی می لرزید. اما من تکان نمی خوردم.

- پرده افتاده. نمایش تموم شده. اونشب که همه چی خوب بود باید می فهمیدی همه چی تموم شده. ببخش لرد اما باید بری. ساعت سه شده و باید قطره ام رو بریزم توی چشمم.

 

فکر می کنم، چیزی در صدایم بود که به هر دو تایمان فهماند همه چیز تمام شده. هر دو تایمان فهمیدیم در باز کردنی در کار نیست و کسی قرار نیست بین ما را دوباره مثل قبل کند. لرد رفت و من به صدای کفش های کتانی سفیدش روی سنگ های راه پله گوش کردم. آنقدر که حتی در مجتمع را باز کرد، تا ابتدای کوچه پیاده رفت و بعد سوار اولین تاکسی شد و چسبید به درب تاکسی و توی خودش کز کرد.

بعد، من بلند شدم و خاکستر سیگارش را از روی دامنم تکاندم و قطره ام را چکاندم توی چشمم...

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 22 مهر 1395 ساعت: 22:46