چای

ساخت وبلاگ

قلبم لبریز شده. مثل لیوانی که تا لب لبش چای ریخته باشی و نه آنقدر خنک است که بتوانی از لبه اش بنوشی و خیالت را راحت کنی و نه آنقدر کم است که بتوانی بی خیال و رها دستت بگیری و راه بروی. همه اش باید مراقب باشم چای داغ دلم روی دست هام نریزد. همه اش دارم میسوزم. نوک انگشت هام زق زق می کند.

- چرا همه اش میخوای عذرخواهی کنم؟

- من نمی خوام عذر خواهی کنی...

- یه ساعته که وقت گذاشتی ثابت کنی من اشتباه کرده بودم!

- بهت گفتم اشتباه کردی، نگفتم عذر خواهی کن!

-این همون نیست؟

-همونه؟

-منتظر ببخشید منی؟ نمیگم...

نبودم. منتظر ببخشیدش نبودم. منتظر این بودم که همه این اتفاق ها نمی افتاد. منتظر بودم که چای دم بکشد، بروم برای خودمان دو استکان چای بیاورم، با شکلاتی که سهمم از دیدار های بیمارستان بود، بخوریم. نشد...

انتظارها که بر باد میروند، آدم انگار چای لبریز دلش میریزد، یخ کرده و از دهن افتاده و نامرتب. زیر لب گفتم: نبودم...

سرم را انداختم پایین. حس می کردم چایی توی دلم، از چشم هام دارد میزند بیرون. انگشت هام زق زق می کرد. همینطوری بی هوا گفتم ببخشید. نمی دانم چرا؟ شاید چون دوست داشتم این کلمه را بشنوم و نمی شنیدم. شاید چون حس می کردم زیادی احمقم. شاید چون دلم می خواست از خودم عذرخواهی کنم...

رفتم توی اتاق و چای سرد و از دهن افتاده ی دلم را ریختم روی بالش...


برچسب: از اعماق, سندروم زندگي, من؛ من ِ واقعي
+  چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱| 1:10 | مفرد مونث بي مخاطب!  | |

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 12:40