سگ سیاه افسردگی

ساخت وبلاگ

همین حالا توی گوشی دیدم که قسمت جدید پادکست رادیو مرز، در مورد افسردگیست. ته دلم خالی شد. احمقانه است، نه؟ چرا باید از اینکه می‌بینم کسانی افسردگی دارند و در موردش حرف میزنند مضطرب شوم؟ حس می کنم از اینکه حرف هایی بزنند که شبیه حرف های من است نگرانم. هیچ وقت اینجا نگفته بودم، اما من چند سال پیش افسردگی شدیدی را پشت سر گذاشتم. احتمالا از توی نوشته هام میشد ردش را پیدا کرد. فرسودگی شغلی گرفتم و به موقع استعفا ندادم. همین شد که نتوانستم عوارضش را مهار کنم. به طرز غریبی در گردابی بودم که نمی دانستم دارد با من چه کار می کند. حالم خوب بود، میخندیدم، لباس می پوشیدم که بروم کلاس ساز، تا مینشستم توی ماشین، انگار یک آب غلیظ سیاه تا چشم هام میآمد بالا و من چشم باز می کردم خودم را میدیدم که غوطه ورم. شناور شده ام. صدای هق هق گریه ام ماشین را برداشته بود و خودم هم نمی دانستم چرا؟ بعدها خواندم که جیم کری تعبیر جالبی از افسردگی داشت. با این معنا که افسردگی یعنی بدنت دیگر نمی خواهد به روش تو عمل کند. اعتراض دارد. می ایستد. پاهاش را می کوبد روی زمین و میخواهد که صبر کنی. روی مشکلات بایستی و از کنارشان عبور نکنی. این اتفاق برای من هم افتاد. من نمیتوانستم حرکت کنم. فرو میرفتم. هر چه بیشتر تقلا میکردم، بیشتر پایین می رفتم. میفهمیدم چرا به افسردگی می گویند سگ سیاه. می فهمیدم چرا حال آدم ها را خراب می کند و در عین حال میفهمیدم که خودم هم آلوده شده ام. میخواستم بروم پیش روانشناس. ولی نمی توانستم بی گدار به آب بزنم. ADHD بودنم باعث میشد که اگر تشخیص اشتباه بدهند و داروی اشتباه مصرف کنم، کلی بدبختی جدید به مشکلاتم اضافه شود. ام... یعنی اینطور فکر می کنم. کسی همچین چیزی به من گفت و حالا که دارم اینجا مینویسمش، به نظرم از آن فکرهای احمقانه ای بود که چون افسرده بودم، قبولش کرده بودم. در نهایت پیش پزشک نرفتم. شانس آوردم که پشت سر گذاشتمش. اما به هر حال ازش عبور کردم. هنوز به روزهای افسردگی که فکر می کنم، میبینم بیشتر آدم های غمگین، تصوری از افسرده بودن دارند، که درست نیست. همه کسانی که هر روز فریاد میزنند که افسرده اند، در حقیقت یا دو قطبی اند یا محتاج توجه یا غمگین! آدم افسرده اصلا نمی تواند در مورد افسردگیش حرف بزند. آدم افسرده، اینطور وقت ها ساکت میشود، می رود توی لاک افسردگیش، اشک می ریزد یا... نمی دانم، هر کاری می کند جز حرف زدن.

این است که میترسم. از شنیدن در مورد افسردگی از آدم هایی که واقعا افسرده بودند، میترسم. از چیزهایی که ممکن است بگویند و ممکن است بشنوم. از اینکه دوباره سگ سیاه افسردگی سراغم بیاید. مثل اجتناب کردن از فکر کردن به جن و روح. این روش کودکانه ی من برای فرار از هر چیزیست که از آن میترسم.

فکر کنم هیچ وقت این قسمت پادکست را گوش نکنم.


برچسب: از اعماق, سندروم زندگي, من؛ من ِ واقعي, روان شناس ي
+  شنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۱| 13:49 | مفرد مونث بي مخاطب!  | |

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 13:21