لرد بالاخره اولین فیلمش را ساخت. یعنی بالاخره یکی از فیلمهاش را تمام کرد. تمام هاردهای خانۀ من و خودش و هر کسی که میتوانست، پر بود از فیلمهای ناقصی که ساخته بود تا مال خودش کند. ایدههایی که سراغش آمده بودند اما وقت یا حال یا ارادهای برای ساختنشان نداشت، با این حال میدانست خوبند و برای همین دست خوردهشان میکرد. درست مثل سیبی که نصفش را گاز بزنی، ایده را نصفه و نیمه میساخت و میگذاشت یک وری و منتظر میماند تا صد سال دیگر اگر کسی رفت سراغش بگوید اول من بودم که این ایده را ساختم.
- حالا مثلا که چی؟
- اول بودن مهمه.
- پیش کی؟
- پیش اونایی که برام مهم نیستن.
حالا اما اولین فیلمش را راستی راستی ساخته بود. تمام شده بود و من از سردر سینماها فهمیدم. تصویری بود از ژولیت بینوش که نمیدانم چطور آنقدر چهرهاش هم غمگین بود و هم زیبا و داشت به جایی در پشت سر من نگاه میکرد و کنارش با فونت سفید نوشته بود لرد آلفرد داگلاس.
بهم برخورد. چطور میتوانست به من خبر نداده باشد؟ تلفن زدم. بوق صدم بود که برداشت. صدایش از جایی میآمد که نمیشناختم. پر از آدمهایی که نمیشناختم. با خندهای که نمیشناختم. خودش بود؟ نمیشناختم...
- فیلم جدید بینوش رو دیدی؟
-هان... سلام! اتفاقا میخواستم بهت خبر بدم.
- ولی ندادی!
- نه! ندادم!
-...
- حالا فیلمو دیدی؟
- نه ندیدم.
- دیوونهاش میشی. توی همۀ نقدا عالیم. حتی فراستی هم عاشقم شده.
- همیشه همه دیونهات بودن. ویترین خوبی داری.
- توی مغازه هم خوبه.
-هیچکدوم از جنسات مال خودت نیست. رویا نشون میدی، خیال میفروشی!
- اَه! شاعر شدی؟
شاعر شده بود؟ عمرم، روزهای خوبی که خرابشان کردهبودم، بهای کمی بود برای اینکه فیلم را در سالنی خالی و تنها، در یک اکران اختصاصی تماشا کنم. اما بلیطم نشان میداد که صندلی در محاصرۀ آدمهاییست که یا آمده بودند ژولیت بینوش را ببینند، یا از نقدها، ندیده عاشق کارگردان متفاوت فیلم شده بودند.
حیف، بابی از سینما بیزار است. هیچکس نیست که من را وقت دیدن فیلم، تماشا کند. حیف... توی شیشۀ در خانهای که روبرویم بود، خودم را تماشا کردم. چقدر غمگین و زیبا شدهبودم. حیف که هیچکس نبود که من را تماشا کند.
دیگر دلم نمیخواست فیلم را ببینم. فهمیده بودم چطور ژولیت بینوش آنقدر غمگین و زیباست. بلیط را گذاشتم لبۀ دیوار و راه افتادم سمت خانه.
برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 35