آدم... برفی

ساخت وبلاگ

برف آمده بود. همه جا سفید نبود اما آنقدی برف آمده بود که وقت راه رفتن توی خیابان صدای له شدن برف زیر پای آدم به گوش برسد. رفته بودم اداره ی پست و تازه برگشته بودم خانه. کلید را از کیفم دراوردم و خواستم در را باز کنم  که گفت: چرا؟
ترسیدم! صدای گرفته ای بود. انگار صورتی را با پارچه پوشانده باشند؟ جا خورده، برگشتم. فکر می کنم پنج سالش بود. با دستکش های کوچکی که هر کدام از انگشت هاش یک رنگی بود. و کلاهی که تا بالای چشم هاش را پوشانده بود و شالگردنی که مثل پارچه ای جلوی دهنش را گرفته بود. ایستاده بود روی پله ی اول دم درب کوچه و به من نگاه می کرد. از ترسم، خنده ام گرفت:

- چرا چی؟

- چرا اون توو این همه برفه، اینجا نیست؟

توی حیاط یک عالمه برف دست نخورده بود. هیچ کدام از همسایه ها، که یا جوان های تازه ازدواج کرده و شاغل اند یا پیرزن و پیرمرد، کاری به برف ها نداشتند و هنوز کف حیاط برف دست نخورده و سفید بود. اما کف کوچه تقریبا هرچه مانده بود، شل آب بود و برف های لگد شده و رد حرکت چرخ ماشین.

- ام... چون اینجا کسی روی برفا راه نرفته ولی توی کوچه آدما راه رفتن و برف خراب شده. می خوای از این تو یکم برف برداری؟

- آره.

کلید انداختم و در را باز کردم. تا آمد توی حیاط از همان کف شروع کرد به جمع کردن برف ها: وای اینجا رو! و با دستکش های کوچک و رنگ به رنگش سعی کرد گلوله های درشت برف درست کند. دولا شدم و سعی کردم کمکش کنم.

- نه نمی خواد شما دستکش دستتون نیست.

- مشکلی نیست. بذار برات یه گلوله ی بزرگ درست کنم.

گلوله ی برفی کج و کوله ی خودش را برد توی کوچه و سریع برگشت. کمی به حیاط و من نگاه کرد و با خجالت گفت: برم دیگه. به دیوار بین حیاط و کوچه نگاه کردم. لبه ی تاقچه اش، که از حیاط با یک حصار جدا می شد کلی برف بود:

- برات برف بذارم اونور حصار می تونی برداری؟

- آره. خودم می تونم بذارم.

- می دونم. فقط می خوام کمکت کنم.

و شروع کردم به جمع کردن برف ها و گلوله گلوله گذاشتم آن طرف حصار. بدو رفت توی کوچه و صدا زد که: قدم نمی رسه. خنده ام گرفت. رفتم توی کوچه و از لبه ی حصار برف ها را برایش گذاشتم روی زمین: اینجا خوبه؟

- آره...

- اینم آدم برفی.

توده ی کوچک و نامرتبی را گلوله های برفی روی هم بود. نگاهش کردم که چطور با انگشت های رنگی کوچکش سعی می کرد توده ی برفی را صاف و صوف کند. نگاهش کردم که چطور بی مهابا از خانه ی همسایه برای خوشی هاش، برف قرض می کند.نگاهش کردم و فکر کردم که چقدر برف بازی تنهایی لذت بخش نیست. نگاهش کردم و یک لحظه دلم خواست کاش بزرگ نشود. چیزی گلویم را فشار داد. برای همین با دست های قرمز و یخ زده، خداحافظی کردم و پله ها را تا خانه دویدم...

 

 

هنوز توی کوچه برف می بارید و من توی تخت، آب می شدم...


برچسب: از اعماق, چیزهایی که در قلبم می روید, من؛ من ِ واقعي
+  یکشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۵| 17:9 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  |
مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 170 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 4:52