آموزش نویسندگی- گام اول: هی بنویسید!

ساخت وبلاگ
به عنوان یک نویسنده که نه، اما حداقل به عنوان کسی که روزگاری از راه نوشتن ارتزاق کرده است، می خواهم به نویسنده های جوان تر، یک توصیه کنم. می خواهم بگویم برای قلمتان بیش ازین ارزش قائل باشید که فقط وقتی حال خوشی ندارید شروع کنید به نوشتن. این یعنی نوشتن برای شما بشود افیون. بشود یک مخدر که آرامتان کند. نوشتن اگرچه آدم را واقعا آرام می کند، اگرچه واقعا مخدر است، افیون است، اما فقط این ها نیست. اگر فقط وقتی حالتان خراب است بروید سراغ نوشتن، و اگر اتفاقا نویسنده ی بالقوه ی خوبی باشید و اندکی هنر نوشتن داشته باشید، کم کم بدون درد و بدبختی و حال خراب نوشتن، یادتان می رود. کم کم به جایی می رسید که به زور حالتان را خراب نگه می دارید تا بتوانید بنویسید. حالا این کجایش اشکال دارد؟ هیچ کجا، ظاهرا. اما چشم باز می کنید و می بینید بین خوشحال بودن و نویسنده بودن باید یکی را انتخاب کنید. چشم باز می کنید و می بینید اگر افسرده نباشید، اگر فاز غم برندارید، قلمتان روی کاغذ ذره ای تکان نمی خورد. باید چشیده باشید تا بفهمید چه می گویم. آن وقت است که می فهمید اسیرش شده اید. آنوقت است که می فهمید جادوی نوشتن یک روی خوب دارد و یک روی بد. زندگی را برای خودتان و اطرافیانتان زهر می کنید تا نویسنده ی خوبی باقی بمانید. اما یک چیزی را از من بشنوید. به ندرت نویسنده های بزرگ از این روش در طولانی مدت استفاده کرده اند. نویسنده های بزرگ همیشه می نویسند. نه فقط وقتی که حالشان خراب است. و توی دلشان در جواب این حرف من نمی گویند که خب ما همیشه حالمان خراب است! نویسنده های بزرگ از درس هایی که آدم ها- چه نویسنده باشند چه نباشند- بهشان می دهند، استفاده می کنند و نویسنده ی بزرگ می شوند. اگر هم کسی چیزی جز این گفت، اسمش را توی اینترنت سرچ کنید و ببنید کتابش به چند زبان زنده ی دنیا ترجمه شده( تازه اگر شانس بیاوریم و کتابی چاپ کرده باشد!). اگر ترجمه شده بود، آنوقت از او بخواهید که دقیق تر برایتان توضیح بدهد که کدام کتابش را در اوج افسردگی نوشت. احتمالا می گوید هیچ کدام. کتاب ها یا مال قبل از افسردگی هستند یا مال بعدش. دوران افسردگی فقط یک پز روشنفکری تر و تمیز و دختر/ پسر کُش با خودش می آورد که خب اگر هدفتان از نویسندگی همین است، بفرماید! به آن رسیده اید. بیش از این درخت ها را قربانی نکنید... اما اگر دوست دارید که کتابتان به چند زبان زنده ی دنیا ترجمه شود، همین حالا یک صفحه ورد باز کنید و شروع کنید به نوشتن. کتاب بخوانید، و با اتوبوس و تاکسی بروید این طرف آن طرف...

پ.ن: حالا که این ها را گفتم، این را هم بگویم که به قول بزرگتری: شاعری که همه ی دوستاش شاعر باشن، رسما از بین رفته. اینو گفتم که بگم، دوست نویسنده، یکی، دوتا، دیگه اگه همه ی دور و بری هاتون نویسنده باشن، شما می شید تکنسین نویسندگی، اما نویسنده ی خوبی نمی شید. این جمله رو بعدا بیشتر در موردش توضیح می دم.


برچسب: سندروم زندگي, من؛ من ِ واقعي, از تو مي پرسند, ادبيات به مثابه يك بيماري لاعلاج
+  جمعه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۵| 20:52 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  |
مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 171 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 4:52