عطر و عینیت

ساخت وبلاگ
چرا بو ها رو نمی شه نوشت؟ وقتی اینقدر قوی هستن و حضورشون تا این حد می تونه تو رو مبهوت کنه؟ داری راه می ری و یهو یه بویی میاد و تو اون لحظه وایمیسی و عین فیلما چشماتو می بندی و همه چی می چرخه و تو با خودت فکر می کنی چرا بو می تونه اونقدر قوی باشه که کسی رو بیاره پیشت که حتی خیالت هم نتونسته بود؟ و باز تو سبک میشی و دور خودت می چرخی توی سرت و بو می کشی... مثل یه عصر ِ خوش، و هوای خوش ِ پاییز و رد شدن از جایی نزدیک یه شیرینی فروشی و پیچیدن یه عطر خاص که مال هیچ کدوم از شیرینیا نیست و مال شیرینی فروشیه. تو اینو می دونی. برای همینه که نمی ری توی شیرینی فروشی و هیچ کدومو نمی خری چون اونوقته که اون بوی خوب میره و جاشو میده به یه تجسم کم توان و ناقص که اونقدر عینیه که نمی تونه خیال تو رو با خودش جایی ببره. بدی عینیت ها به همینه. اینکه تو رو توی همون عصر پاییزی رها می کنه و نمی ذاره با اون بو بری به بیست و یکی دو سال قبل و توی حیاط خونه ی خاله نیره با مهسا و نیکو بدویی و بعد همون بو... همون بوی شیرینی که مال یه عالمه شیرینی در حال پخت توی فره و مال خوشی و خنده هاش، سادگی هاش، هوای سبک شیراز و آره... مال شیرازه... نه. تو نمی ری توی شیرینی فروشی. چون هیچ کدوم از تون شیرینی ها تو رو نمی بره شیراز و امروزم یه عصر پاییزیه و از اون روزا بیست و دو سه سال گذشته و مهسا و نیکو هر دوشون بچه دارن و خاطرات، خاطره اند و بو... بو می تونه خاطرات رو بکشه جلوی چشمت، ولی ظالم تر از اونه که اونها رو نگه داره...

 

پ.ن: چرا خاطراتی که با یه عطر میان، این قدر کاملن ولی به همون نسبت هم زود می رن؟

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 210 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 6:09