من وقتی یه ایدۀ جدید دارم، وقتی یهو یه جرقهای توی ذهنم یه چیزی رو به چیز دیگهای وصل میکنه، اون لحظهای که مثل همه باید از خوشی جیغ بکشم و بگم: آره! همینه! من اینو پیدا کردم! یهو استرس میگیرم. یه خوره میفته تو جونم که اگه بعد از این دیگه نتونی به این خوبی باشی چی؟ اگه ایدۀ بعدیت به این عالیای نبود چی؟ آیا این ایده اینقدر برات پول درمیاره؟ اینقدر درجه یک هست که بتونه تا وقتی ایدۀ خوب دیگهای داشته باشی نگهت داره؟ اگه یکی بهترش رو ساخت چی؟ و شاید باورش سخت باشه ولی اینجاست که کمالگرایی مثل خوره یهو میفته به جونم. ذر واقع من توی کارای معمولی اونقدر کمالگرا نیستم. توی کارایی که فکر میکنم معموایم. اما وقتی پای کاری وسط باشه که توش خوبم و یهو یه ایدۀ عالی ازش به ذهنم میاد، یهو میبینم که نمیتونم کار رو درست تموم کنم چون میخوام هی بهترش کنم. اما در حقیقت دلیلش این نیست که میخوام بهترین کار رو تحویل بدم. دلیلش اینه که میخوام کاری بشه که تا مدتی بتونه منو سرپا نگه داره.واقعا یه وقتایی که بهش فکر میکنم، میبینم چقدر دلیل عجیبی برای کمالگراییه.برچسب: من؛ من ِ واقعي, سندروم زندگي + دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲| 2:37 | مفرد مونث بي مخاطب! | | بخوانید, ...ادامه مطلب
قلبم لبریز شده. مثل لیوانی که تا لب لبش چای ریخته باشی و نه آنقدر خنک است که بتوانی از لبه اش بنوشی و خیالت را راحت کنی و نه آنقدر کم است که بتوانی بی خیال و رها دستت بگیری و راه بروی. همه اش باید مراقب باشم چای داغ دلم روی دست هام نریزد. همه اش دارم میسوزم. نوک انگشت هام زق زق می کند.- چرا همه اش میخوای عذرخواهی کنم؟- من نمی خوام عذر خواهی کنی...- یه ساعته که وقت گذاشتی ثابت کنی من اشتباه کرده بودم!- بهت گفتم اشتباه کردی، نگفتم عذر خواهی کن!-این همون نیست؟-همونه؟-منتظر ببخشید منی؟ نمیگم...نبودم. منتظر ببخشیدش نبودم. منتظر این بودم که همه این اتفاق ها نمی افتاد. منتظر بودم که چای دم بکشد، بروم برای خودمان دو استکان چای بیاورم، با شکلاتی که سهمم از دیدار های بیمارستان بود، بخوریم. نشد...انتظارها که بر باد میروند، آدم انگار چای لبریز دلش میریزد، یخ کرده و از دهن افتاده و نامرتب. زیر لب گفتم: نبودم...سرم را انداختم پایین. حس می کردم چایی توی دلم، از چشم هام دارد میزند بیرون. انگشت هام زق زق می کرد. همینطوری بی هوا گفتم ببخشید. نمی دانم چرا؟ شاید چون دوست داشتم این کلمه را بشنوم و نمی شنیدم. شاید چون حس می کردم زیادی احمقم. شاید چون دلم می خواست از خودم عذرخواهی کنم...رفتم توی اتاق و چای سرد و از دهن افتاده ی دلم را ریختم روی بالش...برچسب: از اعماق, سندروم زندگي, من؛ من ِ واقعي + چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱| 1:10 | مفرد مونث بي مخاطب! | | بخوانید, ...ادامه مطلب
داشتم فکر میکردم ما یک پازلیم. در تمام زندگیمان، با هر کاری که میکنیم و هر تکانی که میخوریم، یک تکه از پازل را میسازیم و میگذاریم کنار تکههای دیگر. بعد یک وقتی، بسته به اندازهی پازلمان، تمام میشود. بعد زمان کمی داریم. خیلی کم، به قدر چند نفس، که نگاه کنیم به کل پازل. ببینیم چه شکلی شدهایم. چه از آب درآمدهایم. میگویند که همه چیز در آن لحظات از جلوی چشم آدم رد میشود. و بعد پازلِ حل شدهمان را میگذارند در جعبهی کوچک و تنگش، درش را میبندند و میگذارند توی خاک.نه؟برچسب: من, من واقعی + شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰| 20:38 | مفرد مونث بي مخاطب! | | بخوانید, ...ادامه مطلب
امشب، هی دلم میخواهد بنویسم. وقتهایی اینطوری میشوم که توی یک جمع هستم و به دلایلی نمیتوانم با کسی حرف بزنم. حالا دلیلش هرچیزی میتواند باشد. مثلا صدا خیلی بلند باشد، خسته باشم، آدمها بی ربط باشند یا من، حس کنم هوا کم است! این وقتها پناه میآورم به نوشتن. دقیقا در همینوقتها ته هیچ صدایی نمیآید، یک نفر توی سرم شروع میکند به خواندن یک متن، و من شروع میکنم به نوشتنش.این بار، این جمع، که همهشان آدمهای دوستداشتنی هستند، در اطرافم جریان دارند و من آمدهام سراغ نوشتن.چطور همهجا اینقدر روشن است؟ و همهجا صدا هست؟ و آدمها مدام حرفهای جدی از جیبشان درمیآورند و بحثهای جدید دارند؟بعد یلدم میافتد که خودم هم همینطوری بودم. خودم هم همیشه کلی حرف داشتم و اطرافم پر از سر و صدا بود. هی فکر میکنم به اولش. به اینکه چهطور شروع میکردم به حرف زدن؟ چطور سر صحبت را باز میکردم؟بوی غذا میزند زیر دماغم. چطور بوی غذا میتواند اینقدر حالم را بد کند؟انگار آدمی نه فقط ساز و کارش، انگار گاهی حتی خودش هم عوض میشود.برچسب: من, من واقعی + شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰| 21:4 | مفرد مونث بي مخاطب! | | بخوانید, ...ادامه مطلب
فردا دوباره عمل دارم. این دومین عمل زندگیمه! دومین عمل در سی روز گذشته هم هست. خیلی جالبه. از بچگی وقتی یکیو میدیدم که دست یا پاش شکسته، عمل داره، یا دیگه کم کمش، ارتودنسی داره یا بریس بسته، حسرت میخوردم. حتی عینک هم دوست داشتم. چراشو دقیق نمیدونم. حس میکردم این آدما بدون اینکه کار خاصی بکنن، رفتن توی دسته خاص و متفاوتی. به یک گروه دیگه علاوه بر بقیه گروهها تعلق داشتن. توجه جلب میکردن دیده میشدن، در عین حال مشکلشون حاد نبود. بعدا فکر کردم شاید اختلال شخصیت نمایشی داشتم و خودم بی خبر بودم. به هر حال، این روزا زیاد بهش فک میکنم. این روزا واقعا دوست نداشتم کسی بدونه. عمل اول رو که واقعا آدمهای محدودی میدونستن و عمل دوم رو هم به خاطر جای عمل و نقاهتش مجبور شدم به خانوادهی درجه یک بگم. معذبم. اذیتم. حس میکنم رفتم توی یک گروه دیگه. بدون اینکه بخوام دارم نگاهها رو به تودم جلب میکنم و اینو دوست ندارم. اون اختلال شخصیت نمایشی ، نمیدونم الان کجاست؟ ولی واقعا این پنهانکاری خود جدیدم عجیبه...برچسب: من, من واقعی + یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰| 22:30 | مفرد مونث بي مخاطب! | | بخوانید, ...ادامه مطلب
حال خرابی دارم. خیلی. اما خوشحالم. می دانم که اینجا دوباره شده است مثل خیلی وقت پیش. همان وقتی که کسی اینجا را نمی خواند و کسی من را نمی شناخت. مثل همان وقت هایی که اینجا از همه چیز حرف می زدم. از همه, ...ادامه مطلب
لرد عزیز سلام از روزی که نامه ات به دستم رسید، تقریبا سه ماه می گذرد. اما می دانم که هنوز منتظر پاسخی و ناامید نشده ای. درست است، این انتظار و امید، تصویر درستی از تو نیست اما واقعیست. واقعیت همیشه در, ...ادامه مطلب
لرد عزیز داشتم برایت نامه ی دیگری می نوشتم که دیدم جواب دادی! متعجب شدم. این یکی هیچ کجای محاسباتم نبود. از لطفت به بابی ممنونم. صداقتی که توی کلماتت بود را دریافت کردم و البته که برایم تسکین خوبی بود, ...ادامه مطلب
امشب آنقدر غمگینم که خیال می کنم همه ی دنیا علیه من هستند. درست حس بچه هایی را دارم که خیال می کنند توی کلاس همه پشت سرشان حرف می زنند. دلم می خواهد کز کنم توی خودم و دیگر مدرسه نروم. دلم می خواهد تک تک بچه ها بیفتند زمین و پایشان بشکند. دلم می خواهد دفتر مشق تمام بچه ها پاره شود. دلم می خوهد دنیا ا, ...ادامه مطلب
لرد همه چیز را خراب کرد. درست همان وقتی که همه چیز خوب بود، همان وقتی که حال همه خوب بود و شب ها باهم دور یک میز شام می خوردیم، وقتی دو ماه از آخرین مصرف بابی گذشته بود، بی خبر رفت. این کار همیشه اش بود. ماهی یکبار یا دو ماهی یکبار. می رفت و چند روزی پیدایش نبود. بعد برمی گشت. بی هیچ حرفی یک روزی در خانه ام را باز می کردم و می دیدم توی آشپزخانه است. یا زنگ می زد و می گفت که شب برای شام می آید اینجا. هیچ حرفی از نبودنش نبود. هیچ کس صدایش را در نمی آورد. اما همیشه یک دلیلی برای رفتنش بود. یا داستانی خراب از کار درامده بود. یا دعوایمان می شد. یا بابی مصرف کرده بود. یا ه, ...ادامه مطلب
عزیز جان، خودت اینجایی و هیچ چیز گفتن ندارد.,از نامه های بلبل,نمونه از نامه های اداری,نمونه ای از نامه های اداری,آهنگ نامه از هایده,چند نمونه از نامه های اداری ...ادامه مطلب