مفرد مونث بي مخاطب!

ساخت وبلاگ
من وقتی یه ایدۀ جدید دارم، وقتی یهو یه جرقه‌ای توی ذهنم یه چیزی رو به چیز دیگه‌ای وصل می‌کنه، اون لحظه‌ای که مثل همه باید از خوشی جیغ بکشم و بگم: آره! همینه! من اینو پیدا کردم! یهو استرس می‌گیرم. یه خوره می‌فته تو جونم که اگه بعد از این دیگه نتونی به این خوبی باشی چی؟ اگه ایدۀ بعدیت به این عالی‌ای نبود چی؟ آیا این ایده اینقدر برات پول درمیاره؟ اینقدر درجه یک هست که بتونه تا وقتی ایدۀ خوب دیگه‌ای داشته باشی نگهت داره؟ اگه یکی بهترش رو ساخت چی؟ و شاید باورش سخت باشه ولی اینجاست که کمالگرایی مثل خوره یهو می‌فته به جونم. ذر واقع من توی کارای معمولی اونقدر کمالگرا نیستم. توی کارایی که فکر می‌کنم معموایم. اما وقتی پای کاری وسط باشه که توش خوبم و یهو یه ایدۀ عالی ازش به ذهنم میاد، یهو می‌بینم که نمی‌تونم کار رو درست تموم کنم چون می‌خوام هی بهترش کنم. اما در حقیقت دلیلش این نیست که می‌خوام بهترین کار رو تحویل بدم. دلیلش اینه که می‌خوام کاری بشه که تا مدتی بتونه منو سرپا نگه داره.واقعا یه وقتایی که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر دلیل عجیبی برای کمالگراییه.برچسب: من؛ من ِ واقعي, سندروم زندگي +  دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲| 2:37 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1402 ساعت: 16:37

آمدم بنویسم، دیدم قبلا همان حرف را نوشته‌ام...همین دیگر. انگار سهم اینجا از نوشتن، شده است روزهایی که دل سخت می‌شود و تنگ. حیف...فکر می‌کنم استعداد این را داشتم که نویسنده باشم. این را می‌گویم چون حالا دیگر برایش فعل ماضی به کار می‌برم. چون حالا هرچیزی هست جز تعریف از خود! بیشتر حسرت است انگار.حرفم؟ همان پست قبلی...برچسب: من؛ من ِ واقعي, سندروم زندگي, از اعماق +  یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲| 23:42 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 11:20

لرد بالاخره اولین فیلمش را ساخت. یعنی بالاخره یکی از فیلم‌هاش را تمام کرد. تمام هاردهای خانۀ من و خودش و هر کسی که می‌توانست، پر بود از فیلم‌های ناقصی که ساخته بود تا مال خودش کند. ایده‌هایی که سراغش آمده بودند اما وقت یا حال یا اراده‌ای برای ساختنشان نداشت، با این حال می‌دانست خوبند و برای همین دست خورده‌شان می‌کرد. درست مثل سیبی که نصفش را گاز بزنی، ایده را نصفه و نیمه می‌ساخت و می‌گذاشت یک وری و منتظر می‌ماند تا صد سال دیگر اگر کسی رفت سراغش بگوید اول من بودم که این ایده را ساختم. - حالا مثلا که چی؟- اول بودن مهمه.- پیش کی؟- پیش اونایی که برام مهم نیستن.حالا اما اولین فیلمش را راستی راستی ساخته بود. تمام شده بود و من از سردر سینماها فهمیدم. تصویری بود از ژولیت بینوش که نمی‌دانم چطور آنقدر چهره‌اش هم غمگین بود و هم زیبا و داشت به جایی در پشت سر من نگاه می‌کرد و کنارش با فونت سفید نوشته بود لرد آلفرد داگلاس.بهم برخورد. چطور می‌توانست به من خبر نداده باشد؟ تلفن زدم. بوق صدم بود که برداشت. صدایش از جایی می‌آمد که نمی‌شناختم. پر از آدم‌هایی که نمی‌شناختم. با خنده‌ای که نمی‌شناختم. خودش بود؟ نمی‌شناختم...- فیلم جدید بینوش رو دیدی؟-هان... سلام! اتفاقا می‌خواستم بهت خبر بدم.- ولی ندادی!- نه! ندادم!-...- حالا فیلمو دیدی؟- نه ندیدم.- دیوونه‌اش می‌شی. توی همۀ نقدا عالیم. حتی فراستی هم عاشقم شده.- همیشه همه دیونه‌ات بودن. ویترین خوبی داری.- توی مغازه هم خوبه.-هیچ‌کدوم از جنسات مال خودت نیست. رویا نشون می‌دی، خیال می‌فروشی!- اَه! شاعر شدی؟شاعر شده بود؟ عمرم، روزهای خوبی که خرابشان کرده‌بودم، بهای کمی بود برای اینکه فیلم را در سالنی خالی و تنها، در یک اکران اختصاصی تماشا کنم. اما بلیطم مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 11:20

امروز روز بدی بود. روزهای بد برای من، نه روزهای شلوغند، نه روزهای پراتفاق. روزهای بد، وقت‌هایی هستند که حس میکنم قلبم چلانده شده است. وقت‌هاییست که دلم می‌خواهد گریه کنم، و گریه می‌کنم.امروز تصادف کردم. اینکه چطور و کجا راستش چیزیست که اصلا دلم نمی‌خواهد در موردش حرف بزنم. اما چیزی که امروز را بد کرد، تصادفم نبود. آه، چقدر امروز روز بدیست که حتی نوشتن درین باره حالم را بد می‌کند.بعدا تکمیلش می‌کنم. +  پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲| 0:7 | مفرد مونث بي مخاطب!  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 11:20

قلبم لبریز شده. مثل لیوانی که تا لب لبش چای ریخته باشی و نه آنقدر خنک است که بتوانی از لبه اش بنوشی و خیالت را راحت کنی و نه آنقدر کم است که بتوانی بی خیال و رها دستت بگیری و راه بروی. همه اش باید مراقب باشم چای داغ دلم روی دست هام نریزد. همه اش دارم میسوزم. نوک انگشت هام زق زق می کند.- چرا همه اش میخوای عذرخواهی کنم؟- من نمی خوام عذر خواهی کنی...- یه ساعته که وقت گذاشتی ثابت کنی من اشتباه کرده بودم!- بهت گفتم اشتباه کردی، نگفتم عذر خواهی کن!-این همون نیست؟-همونه؟-منتظر ببخشید منی؟ نمیگم...نبودم. منتظر ببخشیدش نبودم. منتظر این بودم که همه این اتفاق ها نمی افتاد. منتظر بودم که چای دم بکشد، بروم برای خودمان دو استکان چای بیاورم، با شکلاتی که سهمم از دیدار های بیمارستان بود، بخوریم. نشد...انتظارها که بر باد میروند، آدم انگار چای لبریز دلش میریزد، یخ کرده و از دهن افتاده و نامرتب. زیر لب گفتم: نبودم...سرم را انداختم پایین. حس می کردم چایی توی دلم، از چشم هام دارد میزند بیرون. انگشت هام زق زق می کرد. همینطوری بی هوا گفتم ببخشید. نمی دانم چرا؟ شاید چون دوست داشتم این کلمه را بشنوم و نمی شنیدم. شاید چون حس می کردم زیادی احمقم. شاید چون دلم می خواست از خودم عذرخواهی کنم...رفتم توی اتاق و چای سرد و از دهن افتاده ی دلم را ریختم روی بالش...برچسب: از اعماق, سندروم زندگي, من؛ من ِ واقعي +  چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱| 1:10 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 12:40

همین حالا توی گوشی دیدم که قسمت جدید پادکست رادیو مرز، در مورد افسردگیست. ته دلم خالی شد. احمقانه است، نه؟ چرا باید از اینکه می‌بینم کسانی افسردگی دارند و در موردش حرف میزنند مضطرب شوم؟ حس می کنم از اینکه حرف هایی بزنند که شبیه حرف های من است نگرانم. هیچ وقت اینجا نگفته بودم، اما من چند سال پیش افسردگی شدیدی را پشت سر گذاشتم. احتمالا از توی نوشته هام میشد ردش را پیدا کرد. فرسودگی شغلی گرفتم و به موقع استعفا ندادم. همین شد که نتوانستم عوارضش را مهار کنم. به طرز غریبی در گردابی بودم که نمی دانستم دارد با من چه کار می کند. حالم خوب بود، میخندیدم، لباس می پوشیدم که بروم کلاس ساز، تا مینشستم توی ماشین، انگار یک آب غلیظ سیاه تا چشم هام میآمد بالا و من چشم باز می کردم خودم را میدیدم که غوطه ورم. شناور شده ام. صدای هق هق گریه ام ماشین را برداشته بود و خودم هم نمی دانستم چرا؟ بعدها خواندم که جیم کری تعبیر جالبی از افسردگی داشت. با این معنا که افسردگی یعنی بدنت دیگر نمی خواهد به روش تو عمل کند. اعتراض دارد. می ایستد. پاهاش را می کوبد روی زمین و میخواهد که صبر کنی. روی مشکلات بایستی و از کنارشان عبور نکنی. این اتفاق برای من هم افتاد. من نمیتوانستم حرکت کنم. فرو میرفتم. هر چه بیشتر تقلا میکردم، بیشتر پایین می رفتم. میفهمیدم چرا به افسردگی می گویند سگ سیاه. می فهمیدم چرا حال آدم ها را خراب می کند و در عین حال میفهمیدم که خودم هم آلوده شده ام. میخواستم بروم پیش روانشناس. ولی نمی توانستم بی گدار به آب بزنم. ADHD بودنم باعث میشد که اگر تشخیص اشتباه بدهند و داروی اشتباه مصرف کنم، کلی بدبختی جدید به مشکلاتم اضافه شود. ام... یعنی اینطور فکر می کنم. کسی همچین چیزی به من گفت و حالا که دارم اینجا مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 13:21

شب بدون تو رسمیت نداره. تو تختم، ولی نمی‌تونم بخوابم. مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 13:21

داشتم فکر می‌کردم ما یک پازلیم. در تمام زندگیمان، با هر کاری که می‌کنیم و هر تکانی که می‌خوریم، یک تکه از پازل را می‌سازیم و می‌گذاریم کنار تکه‌های دیگر. بعد یک وقتی، بسته به اندازه‌ی پازلمان، تمام می‌شود. بعد زمان کمی داریم. خیلی کم، به قدر چند نفس، که نگاه کنیم به کل پازل. ببینیم چه شکلی شده‌ایم. چه از آب درآمده‌ایم. می‌گویند که همه چیز در آن لحظات از جلوی چشم آدم رد می‌شود. و بعد پازلِ حل شده‌مان را می‌گذارند در جعبه‌ی کوچک و تنگش، درش را می‌بندند و می‌گذارند توی خاک.نه؟برچسب: من, من واقعی +  شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰| 20:38 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 89 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 23:16

امشب، هی دلم می‌خواهد بنویسم. وقت‌هایی اینطوری می‌شوم که توی یک جمع هستم و به دلایلی نمی‌توانم با کسی حرف بزنم. حالا دلیلش هرچیزی می‌تواند باشد. مثلا صدا خیلی بلند باشد، خسته باشم، آدم‌ها بی ربط باشند یا من، حس کنم هوا کم است! این وقت‌ها پناه می‌آورم به نوشتن. دقیقا در همین‌وقت‌ها ته هیچ صدایی نمی‌آید، یک نفر توی سرم شروع می‌کند به خواندن یک متن، و من شروع می‌کنم به نوشتنش.این بار، این جمع، که همه‌شان آدم‌های دوست‌داشتنی هستند، در اطرافم جریان دارند  و من آمده‌ام سراغ نوشتن.چطور همه‌جا اینقدر روشن است؟ و همه‌جا صدا هست؟ و آدم‌ها مدام حرف‌های جدی از جیبشان در‌می‌آورند و بحث‌های جدید دارند؟بعد یلدم می‌افتد که خودم هم همین‌طوری بودم. خودم هم همیشه کلی حرف داشتم و اطرافم پر از سر و صدا بود. هی فکر می‌کنم به اولش. به اینکه چه‌طور شروع می‌کردم به حرف زدن؟ چطور سر صحبت را باز می‌کردم؟بوی غذا می‌زند زیر دماغم. چطور بوی غذا می‌تواند اینقدر حالم را بد کند؟انگار آدمی نه فقط ساز و کارش، انگار گاهی حتی خودش هم عوض می‌شود.برچسب: من, من واقعی +  شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰| 21:4 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 100 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 23:16

فردا دوباره عمل دارم. این دومین عمل زندگیمه! دومین عمل در سی روز گذشته هم هست. خیلی جالبه. از بچگی وقتی یکیو می‌دیدم که دست یا پاش شکسته، عمل داره، یا دیگه کم کمش، ارتودنسی داره یا بریس بسته، حسرت می‌خوردم. حتی عینک هم دوست داشتم. چراشو دقیق نمی‌دونم. حس می‌کردم این آدما بدون اینکه کار خاصی بکنن، رفتن توی دسته‌ خاص و متفاوتی. به یک گروه دیگه علاوه بر بقیه گروه‌ها تعلق داشتن. توجه جلب می‌کردن‌ دیده می‌شدن، در عین حال مشکلشون حاد نبود. بعدا فکر کردم شاید اختلال شخصیت نمایشی داشتم و خودم بی خبر بودم. به هر حال، این روزا زیاد بهش فک  می‌کنم. این روزا واقعا دوست نداشتم کسی بدونه. عمل اول رو که واقعا آدم‌های محدودی می‌دونستن و عمل دوم رو هم به خاطر جای عمل و نقاهتش مجبور شدم به خانواده‌ی درجه یک بگم. معذبم. اذیتم. حس میکنم رفتم توی یک گروه دیگه. بدون اینکه بخوام دارم نگاه‌ها رو به تودم جلب می‌کنم و اینو دوست ندارم. اون اختلال شخصیت نمایشی ، نمی‌دونم الان کجاست؟ ولی واقعا این  پنهانکاری خود جدیدم عجیبه‌...برچسب: من, من واقعی +  یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰| 22:30 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  | مفرد مونث بي مخاطب!...ادامه مطلب
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 96 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 23:16