دوست

ساخت وبلاگ
تنها شده ام.

خیلی تنها شده ام. از دوست هایم تنها شده ام. زندگی آدم چند ساحت دارد و یکی از این ساحت ها دوست داشتن هاست. یکی از این ساحت ها عاشقی کردن است. یکیشان مفید بودن و کار داشتن است. یکیشان یاد گرفتن است. آدم ها ساحت های مختلفی دارند و من حالا در ساحت دوست هایم، دوست داشته شدن هایم و دوست داشتن هایم تنها شدم.

دقیقا همین حالا که مطمئنم همه شان را دارم و دوستشان دارم و دلم برایشان تنگ شده. همین حالاست که میدانم داریم دور می شویم. انگار من در یک قطار کند رو، ولی بدون توقف باشم و آنها همه سرجاهایشان ایستاده باشند و من از پشت شیشه های قطار در حال حرکت نگاهشان کنم. گریه کنم. دست بکشم به شیشه ها. فریاد بزنم، اما هیچ چیز تغییر نکند... من بروم. من بروم چون باید بروم.

این خالی شدن و تنهایی، اینکه در حیاط دانشگاه راه بروم و با خودم فکر کنم حالا هیچ کسی نیست که "عملا" و "قلبا" "بخواهد" و "بتواند" و "بخواهم" که کنارم باشد. اجتناب میکند چون برایش دردآور خواهم بود*. اجتناب میکنیم چون شرایطش تغییر کرده** و اجتناب میکنم چون باید رهایش کنم***...

.

.

در مسیر پوشیده از سنگ کف دانشگاه راه میروم و مراقبم مورچه ها را له نکنم و با خودم فکر میکنم این حفره ی تنهایی توی سینه ام را چطور پرکنم؟ 

نمی شود...

پر نمی شود...

و اشکم را با دستمال کهنه ای که توی جیبم پیدا کرده ام پاک میکنم.

 

دردها، گنج اند. گنج هایی که ارزشی برای فروش ندارند. عتیقه هایی که قیمتشان به بوی آدم هاییست که صاحبشان بوده اند. قیمتشان به قیمتیست که ندارند. برای خودت نگهشان دار....

 

 

برای خودت، در تنهایی و بی سر و صدا، نگهشان دار

 

 

 

*:...

**:...

***:...

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 212 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 20:58