اینطور است حال و روز من

ساخت وبلاگ
حال خرابی دارم. خیلی. اما خوشحالم. می دانم که اینجا دوباره شده است مثل خیلی وقت پیش. همان وقتی که کسی اینجا را نمی خواند و کسی من را نمی شناخت. مثل همان وقت هایی که اینجا از همه چیز حرف می زدم. از همه چیز و همه کس. اما حالا اینجا ساکت و لخت و عور است. ساکت وتنها و بی کس. می شود همین گوشه ایستاد و داد زد و مطمئن بود که هیچ کس صدایت را نمی شنود. در فیلم" من دیه گو مارادونا هستم" یک شخصیت بود به اسم رویا. نقشش را سارا بهرامی بازی می کرد. زن خوب و آرام و مودبی که همیشه همه چیز را می ریخت توی دلش و همه را به صلح دعوت می کرد و هیچ چیز را به روی خودش نمی آورد و بلد بود چطور ادای آدم های قوی و آرام را دربیاورد. بعد، در یک سکانس، که فرهاد به او اطمینان می دهد که هیچ کس صدایش را نمی شنود، سخت، خیلی سخت، درست مثل آدمی که توانایی حرف زدن را از دست داده است، و با ترس و لرز، شروع می کند به ناسزا گفتن، فحش دادن، داد زدن، سبک کردن خودش، جیغ زدن... این کار را می کند، چون مطمئن است هیچ کس صدایش را نمی شنود. چون ترسوست. چون می ترسد، نقاب بلوری روی صورتش، ترک های ریز بردارد. چون از همه چیز و همه کس می ترسد.

من مثل رویا هستم. کس دیگری هستم که می ترسم. ترحم برانگیز شده ام؟ ممکن است.

خسته شده ام؟ قطعا.

می خواهم نقابم را بردارم و داد بزنم؟ نه! می ترسم. برای همین اینجا را، اینقدر ساکت و سوت و کور دوست دارم.

قطعا اگر من را می شناختید، می گفتید که تو همیشه همین هستی! دختری که هر کاری که دوست دارد می کند و با همه مخالفت می کند و ... نه! نیستم. چیزی که من دوست دارم، این نیست. این فقط چیزیست که می توانم تحمل کنم. 

 

من خوش لباس نیستم. بد لباس هم نیستم. من به تایید دوستانم، استایل شخصی خودم را برای لباس پوشیدن دارم که بعضی ها خوششان می آید و بعضی ها به نظرشان معمولیست و بعضی ها می گویند جلف و سبک است و بعضی ها می گویند رنگ هایش به هم نمی آید و ... برای من مهم نیست! واقعا برای من مهم نیست. من دوست دارم در دنیایی زندگی کنم که هر چیزی که دوست دارم بپوشم واگر کسی در مورد لباس های من نظری داشت، قبل گفتنش از من اجازه بگیرد چون این حریم خصوصی من است! من موظف نیستم که برای کسی لباسی که دوست دارد را بپوشم. او می تواند لباس های خودش را انتخاب کند و با من رفت و آمد نکند.

حالا ای دوستان من، می دانستید این مسئله تا این حد برای من مهم است و عصبی ام می کند و وقت اختلالات هورمونی ام، توی ماشین ساعت ها بخاطرش گریه می کنم؟ نمی دانستید؟ بدانید!

من از صبح خیلی زود بیدار شدن بدم می آید. خودم این را می دانم. برای همین، همیشه از همه می خواهم که کارهای من را برای صبح زود نیندازند. اتفاقی که می افتد چیست؟ در تمام برنامه ریزی ها، دیگران، ساعت کاری من را روی صبح زود تنظیم می کنند و بعد از من گلایه من کنند که دیر می روم و می خواهند که تغییر کنم. من از تمام آدم هایی که بابت این خواسته ی مشروع و بی آزار من که " دوست دارم صبح ها کمی بیشتر بخوابم" ، من را توبیخ می کنند، سرکوفت می زنند و به ریشخند یا کنایه می گیرند، عمیقا متنفرم. این را می دانستید؟

آیا تا این حد آسیب پذیر بوده ام؟ خیر

آیا تا این حد تنها بوده ام؟ خیر

آیا می توانم این حرف ها را به هیچ کس بگویم؟ خیر

آیا می توانم آن طور که می خواهم باشم و برای زندگی ام تصمیم بگیرم؟ خیر

آیا مقصر اطرافیان منند؟ خیر

آیا من هیچ وقت کار اشتباهی نکرده ام؟ چراو البته که کرده ام. بارها خراب کرده ام. گند زده ام. حتی عذرخواهی کرده ام و بخشیده نشدم و شدم... اما مستحق این شکنجه ی درونی نیستم.

آیا حالا که این حرف ها را می زنم به لحاظ روحی تحت فشار هستم؟ بله. هستم. هم روحی و هم جسمی. از زمین و زمان بیزارم اما دلیل نمی شود که چرت و پرت بگویم. فقط حرف هایی که هیچ وقت نمی زده ام را حالا، اینجا، که می دانم هیچ کس نمی خواندش، زده ام.

درست مثل رویا....

شما هم نشنیده بگیرید

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 194 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 20:58