دروغ

ساخت وبلاگ
توی تاریک روشنای نور موبایل که گذاشته بودمش کنار بالش تا یکم نور بپاشه توی هوا و همه جا ظلمت نباشه، فهمیدم که بهم زل زده. این چیزا رو آدم حس می کنه. لازم نیست حتما ببنتشون. اون چشمای درشت قهوه ایش رو دوخته بود به من و داشت فکر می کرد که چطوری به من بگه. ازش پرسیده بودم که چیزی در من هست که دوست نداشته باشی؟ و مکث کرده بود. گفته بود سه چهار تا. و حالا، سه تای آنها را گفته بود. همه اش مربوط به خودم که خودم را دست کم می گیرم و تلاش نمی کنم و ازین حرف ها، اما حالا من اصرار کرده بودم که چهارمی را بگو و او باید می گفت. دنبال کلمات مناسب می گشت و من مطمئن بودم که دروغ نمی گوید. برای فهمیدن راست و دروغ حرف های کسی، چراغ لازم نیست. دروغ بو می دهد. باید بویش را بشناسی. دروغ نمی گفت:

- ببین! نمیشه که توی این دنیا همیشه شاد بود. میشه خوش گذروند اما نمی شه همیشه شاد بود. حداقل این دنیایی که من می شناسم اینطوریه.اینکه بخوایم همیشه همه چیز رو همین طوری راحت بگیریم و همه چیز برامون اینطوری...

من دیگر به درستی نمی شنیدم. می شنیدم اما مغزم، تحلیل کردن داده ها را رها کرده بود. چسبیده بود به اولین جمله که مهمترینش هم بود. " نمی شه توی این دنیا همیشه شاد بود" 

یکهو سر خوردم پایین. از بالای برج ماسه ای بلندی، سر خوردم و زمان کند شد. موهایم در باد تاب می خوردم و لباس شاد و سفیدم شبیه کفنی به دورم پیچیده بود. درست مثل فیلم های تلویزونی. این را هم گفت! حالا می فهمم که این حرف را چند لحظه قبل شنیدم که زندگی مثل فیلم های تلویزونی نیست. اما مغزم انگار تازه آن را شنیده باشد. پرت می شدم و هر پایین تر می رفتم، بزرگ و بزرگ تر می شدم. آنقدر بزرگ که وقتی روی زمین افتادم، جنازه ام، زن سی ساله ای بود که تکان نمی خورد.

- خوبی؟

- آره..

برای فهمیدن راست و دروغ حرف های کسی، چراغ لازم نیست. دروغ بو می دهد. باید بویش را بشناسی. و او بوی دروغ را نمی شناخت...

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 188 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 20:58