نامه

ساخت وبلاگ
لرد عزیز سلام

از روزی که نامه ات به دستم رسید، تقریبا سه ماه می گذرد. اما می دانم که هنوز منتظر پاسخی و ناامید نشده ای. درست است، این انتظار و امید، تصویر درستی از تو نیست اما واقعیست. واقعیت همیشه درست نیست. فکر می کنم من و تو بیش از هر کس دیگری این را بدانیم. گفته بودی که از من کاملا بی خبری و خواسته بودی از خودم برایت بگویم. اشاره کرده بودی که خاطراتمان برایت تکراری شده و خاطرات جدیدی برای از نو ساختن خواسته بودی. می فهمم. خودم ترجمه ی همه ی حرف هایت را بلدم. می دانم منظور تمام این بد قلقی ها این است که " چه خبر؟"

خب... خبرهای خوبی نیست. بابی مرده است اما من هنوز می بینمش. هر جایی که تنها می شوم و انتظار دیدنش را دارم. هزینه ی اجاره ی آن خانه ی دوخوابه برایم زیاد بود و مجبور شدم قبل از تمام شدن رهنم، از آنجا بروم. به نظرم مردن بابی برایم از روزی که از آن خانه رفتم شروع شد. دیگر اتاقش را نداشتم. صاحبخانه اتاق را رنگ زد و لک سیاهی خاکستر تمام سیگارهایی که با دیوار خاموششان کرده بود را پاک کرد. برای صاحبخانه، ما -من و بابی و وقت هایی که می آمدی، تو- ساکنین دیوانه و بی نزاکت قبلی بودیم. خوش نشین و بی فرهنگ. شاید هم بودیم. برای من اما آن اتاق از گنجینه ی آثار مصری موزه ی لوور هم عزیز تر بود. بهرحال، هرچه بود گذشت. امیدوار بودم حداقل رنگ شاد تری به دیوار ها بزند اما نزد. سفید با سقف شیریِ همه پسند.

می دانم که دوستش داشتی. گرچه همیشه با هم مشکل داشتید اما می دانم که دوستش داشتی. تو با کسانی که دوستشان نداشتی عموما خوش و بش می کردی. برای همین هم در جمعِ آدم های معمولی، جالب و خوش مشرب بودی. برای اینکه از همه متنفر بودی. اما من اینطور نبودم . من همه را دوست داشتم. بعضی را دوست تر. و این عصبی ام می کرد که تو در جع اینقدر خوب به نظر برسی چون همه از تو خوششان می آمد و توی لعنتی هم به همه ی شان پا می دادی. چرا؟ چون عین خیالت نبود که چه اتفاقی برایشان بیفتد. از این فلسفه ی مزخرف زندگیت متنفر بودم. وای! حتی یاد آوریش هم عصبی ام می کند...

گفته بودی که ترجیحا جواب نامه ات را ندهم. با اینکه می دانم جدی گفته ای و با همه ی امیدی که به جواب دادنم داری، اما ترجیح می دهی جواب ندهم، اما من جواب می دهم. 

تو، بدترین زخم زندگی ام بودی. درد فراوان و خون و چرک و عفونت. بارها بخیه و عمل و در نهایت، دوره ی نقاهت طولانی. اما حالا، هر از گاهی، که زیاد می خندم یا وقت هایی که با سرعت می دوم، جای زخمم تیر می کشد. یاد تو می افتم. دلم می خواهد با گوشه ی ناخن شکسته ام لای زخم را باز کنم. درست است که حتی پوست جدیدی هم روی زخمم درست شده اما اعصابم هنوز همان قبلی هاست.

یادم می آید در سریال جدید شرلوک هلمز، شرلوک به واتسون که بخاطر عوارض جنگ، بدون هیچ جراحتی می لنگید و دستانش می لرزید، در توضیح علت این لنگیدنِ عصبی گفت که دل واتسون برای هیجان جنگ تنگ شده است. این را لازم نبود شرلوک هلمز باشی تا بفهمی. هر آدمی که جنگ را تجربه کرده باشد می داند که اینطور روزهای سخت و پر درد، در کنار همه ی سختی هایشان، یک حس خوب هم به آدم می دهند. این که در یک دسته ی دیگر قرار می گرفتند. در دسته ی آدم هایی که از پس این درد برآمده اند. آدم هایی که چیزی را می فهمند که کس دیگری نمی فهمد. آدم هایی که در روزهای نه چندان دور، هر روزی که از خواب بیدار می شدند نمی دانستند تا شب چه اتفاقی برایشان می افتد. می دانی؟ من دیگر شبیه آدم های جنگ زده ام. تا ابد، جنگ، در تمام خاطرات و مثال و ها و فکر ها و همه چیز من هست.

تو و بوی خاکسترت...

سه ماه طول کشید تا بتوانم با خودم و این درد کشنده ی ترکش های جنگ داخلیمان کنار بیایم و این نامه را برایت بنویسم. اما نوشتنش وقتی از من نگرفت. هه... درست مثل یک شعر قدیمی که یادم نیست اما وقتی شروع می کنم با آهنگ بخوانمش هر کلمه پشت سر هم و یکی یکی در سرجای خودشان بر روی زبانم چیده می شود...تو همان آهنگ قدیمی هستی لرد عزیز.

منتظر جواب نامه ات نیستم اما فکر می کنم برایم بنویسی.

خداحافظ

 

پ.ن: هیچ وقت آدرسی از تو نداشتم. تو هم آدرسی برایم ننوشتی. بازیِ دو سر، بُردِ جالبیست...

مفرد مونث بي مخاطب!...
ما را در سایت مفرد مونث بي مخاطب! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmasiha2905 بازدید : 169 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 20:58